من که می دانم او چه کسی است!

وجیهه عفتی

 

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش بیرون آمد- پیاده‌ رو انباشته از نخاله‌های ساختمانی بود- بهمین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ماشینی به او زد و دررفت، مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند پس از پانسمان زخم‌هایش پرستاران به او گفتند که آماده‌ی عکسبرداری از استخوان‌هایش بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست، پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند برای همین از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

 پیرمرد گفت: زنم در خانه‌ی سالمندان است ؛من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم .نمی خواهم دیر شود،پرستاری به او گفت شما نگران نباشید ما به او خبر می دهیم که امروز کمی دیرتر می رسید.

 پیرمرد جواب داد:متاسفم او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا نیز نمی شناسد پرستار‌ها تعجب کردند پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روی در حالی که او شما را نمی شناسد؟

 پیرمرد با صدای غمگین و آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.!